یه لقمه نون
امروز در حالی که در عالم خودم غرق بودم به موسیقی نیز گوش می دادم .آهنگی با صدای فریدون آسارایی یا آسرایی!!!
شعر معروف سه دونگ سه دونگ وبا جمله ای که گناه آدم ها یه لقمه نون شد . به یاد پدرم افتادم دو ماه ونیم است که از مرگ پدر می گذرد. وفکر کردم او نیز از گناهکاران بود !!!!!!! از بس که به فکر آوردن یه لقمه نون برای خانواده اش بود و من هیچگاه نتوانستم در حد لیاقتش از او تشکر کنم . اصطلاحی بین ما قدیمی هاست واینه که اگر بخواهیم حمایت کسی را از بچه هاش توصیف کنیم میگیم مثل گربه بچه هاش را به دندون میگیره واین ور و اون ور می بره وپدراینجوری بود . در واقع من همیشه حمایت وپشتیبانی او را دیدم وحس کردم و لحظه ای فکر نکردم که تنها هستم نمی دانم چرا هر وقت خاطره ای می خواهم از خودم واو تعریف کنم داستان حالت طنز به خود می گیره !!!!! شاید پدرم در عین اینکه یک نظامی جدی بود وحتی روزگار سختی را نیز گذرانده بود به نوعی می خواست روی دیگر زندگی که بسیار زیباست وآن جز شادی چیز دیگری نیست را با اندکی اشاره به من بفهماند.
داستان از زمانی شروع می شود که پدرم به من گفت برو گواهینامه رانندگی بگیر .در سالهای 62و63 گرفتن گواهینامه در شهر اصفهان یک پروژه طولانی مدت یک ساله !!!! وهمراه با اعمال شاقه بود (حال وحوصله نوشتن مراحل آنرا ندارم) شانس آوردم که داییم در خرم آباد بود(در آنجا طبابت می کرد) وبه من گفت در اونجا حداکثر سه ماهه این پروژه به بار می نشیند.ما هم برای امتحان در اخذ گواهینامه، قبول کردیم وگفتیم هم فال وهم تماشا وخرم آباد را نیز می بینیم.
طبق معمول بابا رییس بود وباید ایشان هم می آمد محمود پسر اون یکی داییم گفت من هم می آیم گفتیم خوب تا حالا شدیم سه نفر .اگر یک ذره بیشتر صبر می کردیم ممکن بود اون یکی پسر دایی و بچه های دیگر دایی و وزن دایی خلاصه مامان وعمه همه هوس مسافرت به خرم آباد را بکنند .بیچاره دایی !!!! عجب تعارفی کرد .
با هوشیاری بابا وبا یک تاکتیک نظامی تعداد مسافران این سفر اکتشافی وماجرا جویانه (خرم آباد را تا به آن روز ندیده بودم) با سه نفر ختم به خیر شد.
خلاصه پس از آنکه به خرم آباد رسیدیم وبعد از استقبال گرم دایی وپذیرایی بسیار خوب زن دایی، فردای آنروز با توجه به این که مراسم ثبت ونام واین جور چیزا را دایی قبلاْ انجام داده بود معاینه چشم را دادم وروز بعد برای امتحان کتبی آیین نامه به محل برگزاری آزمون رفتم (عجب جمله کلیشه ای شد انگار دارم به آزمون دکتری میرم !!!!).
بگذریم ؛ باید بگم این موضوع در پاییز سال 62 اتفاق افتاد . هوا سرد بود واز تعداد زیاد شرکت کنندگان تعجب کردم . من یک اور کت سبز رنگ که در آن زمان خیلی طرفدار داشت پوشیدم وکلاهش را نیز روی سرم کشیدم واز پشت نیز بابام هم نمی تونست من را بشناسد . البته این اور کت با دور اندیشی بابا از دوره راهنمایی تا زمستان سال 62 بر تن من بود وبعد، این پوشیدنی فاخر به برادرم رسید . اون زمانا اگر لباسی یا هر چیز دیگر تمیز وقابل استفاده بود تا سه نسل در خانواده ای می گشت !!!!! این هم نه به خاطر وضع مالی (حداقل در خانواده ما وضع مالی بدک نبود) که قناعت وعدم اصراف واقعاْ در وجود تک تک افراد این سرزمین بود. نه حالا که طرف از گرسنگی می میره ولی کلی برنج توی بشقاب غذایش می مونه تا بگه من با کلاسم .
در ورودی سالن که باز شد همه هجوم بردند تا روی صندلی بشینند .ما که می خواستیم مثل یک جنتلمن امتحان بدیم جلو نرفتیم .اما دیدم همراه با یک موج که دست خودم نبود به طرف محل برده شدم .نگو ! بابا ومحمود مرا هل می دادند ووقتی در وسط جمعیت افتادم خود بخود همراه با این موج وسیل خروشان (عجب اصطلاحی) به داخل سالن کشیده شدم . البته اگر چه در ورودی خیلی بزرگ بود اما هجمه شرکت کنندگان باعث شکسته شدن چند تا شیشه شد .من که تعجب کردم وبا خود گفتم چه عجله ای !!!!!
بعد از چند لحظه دیدم تمام صندلی ها پر است وجای من نیست من برگشتم ورفتم پیش محمود وبابا .بابا که من را نشناخت .چون هم کلاه سرم بود و از بغل به اونزدیک شدم .بابا به محمود گفت خوب شد فرستادیمش توی سالن ومحمود هم با کلی افتخار وخوشحالی که اون من را هل داده (محمود قدش خیلی بلند است) تایید می کرد. گفتم من اینجام .وقتی من را دیدند هر دو تعجب کردند وبابا اگر روش میشد یک کتک حسابی به من میزد خلاصه بابا داد بیداد می کرد ومحمود می خندید . بابا می گفت لا مصب (لامذهب)کلی زور زدیم تا تو را فرستادیم اونجا . من هم گفتم خوب جا نبود و ..... محمود بابا را آروم کرد و قرار شد با گروه دوم بروم .
ادامه داستان را بعداْ می گم .